سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه در دین خدا تفقّه کند، خداوند همّ وغمش را کفایت می کند و از جایی که به فکرش نمی رسد روزیش دهد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
عاشقانه ای برای عزیزی
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 1409
بازدید امروز : 0
بازدید دیروز : 0
........... درباره خودم ...........
عاشقانه ای برای عزیزی
سیامک

........... لوگوی خودم ...........
عاشقانه ای برای عزیزی
............. اشتراک.............
  ........... طراح قالب...........


  • آخرین جرعه جام

  • نویسنده : سیامک:: 86/9/21:: 3:21 عصر

    همه می پرسند:


     

    چیست در زمزمه مبهم آب؟


     

    چیست در همهمه دلکش مرگ؟


     

    چیست در بازی آن ابر سپید؟


     

    روی این آبی آرام بلند


     

    که تو را میبرد این گونه به ژرفای خیال...


     

    چیست در خلوت خاموش کبوتر ها؟


     

    چیست در کوشش بی حاصل موج؟


     

    چیست در خنده جام؟


     

    که تو چندین ساعت


     

    مات و مبهوت به ان می نگری؟


     

    نه به ابر ، نه به آب ، نه به برگ ، نه به این ابی آرام بلند


     

    نه به این خلوت خاموش کبوتر ها


     

    نه به این آتش سوزنده که لغزنده به جام ،


     

    من به این جمله نمی اندیشم،


     

    من مناجات درختان را هنگام سحر ،


     

    رقص عطر گل یخ را با باد،


     

    نفس پاک شقایق را در سینه کوه ،


     

    صحبت چلچله ها را با صبح


     

    نبض پاینده هستی را در گندم زار


     

    گردش رنگ و طراوت را در گونه گل


     

    همه را می شنوم، می بینم


     

    من به این جمله نمی اندیشم


     

    به تو می اندیشم


     

    ای سرا پا همه خوبی


     

    تک و تنها به تو می اندیشم


     

    همه وقت


     

    همه جا،


     

    من به هر حال که باشم به تو می اندیشم


     

    تو بدان این را تنها تو بدان


     

    تو بیا


     

    تو بمان با من تنها تو بمان


     

    جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب


     

    من فدای تو،


     

    به جای همه گل ها تو بخند


     

    اینک این من که به پای تو درافتادم باز


     

    ریسمانی کن از آن موی دراز


     

    تو بگیر


     

    تو ببند


     

    تو بخواه


     

    پاسخ چلچله ها را تو بگو


     

    قصه ابر هوا را تو بخوان


     

    تو بمان با من تنها تو بمان


     

    در دل ساغر هستی تو بجوش


     

    من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است


     

    آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش...


    نظرات شما ()

  • عبور

  • نویسنده : سیامک:: 86/9/21:: 3:16 عصر

    همچون شهاب می گذرم در زلال شب.....


    از دشتهای خالی و خاموش


    از پیچ و تاب گردنه ها


    قعر دره ها


    نور چراغ ها


    چون خوشه های آتش


    در بوته های دود


    راهی میان ظلمت شب باز میکند


    همراه من ستاره غمگین و خسته ای در دور دست ها


    پرواز می کند


    نور غریب ماه


    نرم و سبک به خلوت آغوش دره ها


    تن می کند رها.


    بازوی لخت گردنه هاپیچیده کامجو


    بر دور سینه هوس انگیز تپه ها


    باد از شکاف دامنه فریاد می زند:


    من همچو باد می گذرم روی بال شب...


    در هر دو سوی راه


    غوغای شاخه ها و گریز درخت هاست


    با برگهای سوخته


    با شاخه های خشک


    سر می کشند در پی هم خارهای گیج


    گاهی دو چشم خونین از لای بوته ها


    مبهوت می درخشد و مسحور می شود!


    گاهی صدای وای وای کسی از فراز کوه


    در های و هوی همهمه ها دور می شود


    ای روشنایی سحر ای آفتاب پاک


    ای مرز جاودانه نیکی


    من با امید وصل تو شب را شکسته ام


    من در هوای عشق تو از شب گذشته ام


    بهر تو دست و پا زده ام در شکنج راه


    سوی تو بال و پر زده ام در ملال شب....


    نظرات شما ()


  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ